آفتابگردانها
“آفتابگردانها” پی ساعتی تازه میگشتهام به غیر از این بیستوچهار ساعتی که عقربهها در آن گیر افتادهاند به غیر از این روزها و این سالها.
“آفتابگردانها” پی ساعتی تازه میگشتهام به غیر از این بیستوچهار ساعتی که عقربهها در آن گیر افتادهاند به غیر از این روزها و این سالها.
“هیولا”* مانده بودم این یکی را بخرم یا هیولایی از رنگها را که چشمهایش چپکی و دستهایش تا به تا بود. راستش دیدنش بدجوری من
“میخواستم قصه بگم” گفت _ اینجا، اون جایی نیست که قرار بود باشیم. گفتم _تُو، تو نور خوابت نمیبره. گفت _ مثل باد… تب نداشت،
“زنِ دو قرنْ بعد” _ من ازت خوشم اومده. صدای نفسش بلندتر از صدای کلمهها بود. سقف را نگاه میکند. رویم را برمیگردانم سمت پلهها
رویا و قصه من روشنی تمام رویاهای دورم. آنها که از شکافتن جان برآمدهاند؛ من لحظهی زودگذر رسیدن نه ، آن لحظهای هستم که رویا
دیالوگ _ « اگر موقع نگاه کردن به آنها اینقدر غمگین نمیشدم ممکن بود من هم همراهشان بخندم» _ببین برای اینکه سوزن راحت از پوست
من بر چمنهای حیاط پابرهنه میدویدم و او به دنبال من که نگذارد نزدیک شوم به چیزی که نمیدانستیم چیست؛ لکهای نارنجی به بزرگی آسمان
کلیه حقوق متعلق به وبسایت کیمیا بهرامی می باشد.
آخرین دیدگاهها