داستان

آفتابگردان‌ها

“آفتابگردان‌ها” پی ساعتی تازه می‌گشته‌ام به غیر از این بیست‌وچهار ساعتی که عقربه‌ها در آن گیر افتاده‌اند به غیر از این روزها و این سال‌ها.

ادامه مطلب »

هیولا

“هیولا”* مانده بودم این یکی را بخرم یا هیولایی از رنگ‌ها را که چشم‌هایش چپکی و دست‌هایش تا‌ به تا بود. راستش دیدنش بدجوری من

ادامه مطلب »

می‌خواستم قصه بگم

“می‌خواستم قصه بگم” گفت _ اینجا، اون جایی نیست که قرار بود باشیم. گفتم _تُو، تو نور خوابت نمی‌بره. گفت _ مثل باد… تب نداشت،

ادامه مطلب »

زنِ دو قرنْ بعد

“زنِ دو قرنْ بعد” _ من ازت خوشم اومده. صدای نفسش بلندتر از صدای کلمه‌ها بود. سقف را نگاه می‌کند. رویم را برمی‌گردانم سمت پله‌ها

ادامه مطلب »

رویا و قصه

رویا و قصه من روشنی تمام رویاهای دور‌م. آن‌ها که از شکافتن جان برآمده‌اند؛ من لحظه‌ی زودگذر رسیدن نه ، آن لحظه‌ای هستم که رویا

ادامه مطلب »

دیالوگ

دیالوگ _ « اگر موقع نگاه کردن به آن‌ها اینقدر غمگین نمی‌شدم ممکن بود من ‌هم همراهشان بخندم»  _ببین برای این‌که سوزن راحت از پوست

ادامه مطلب »

داستان کوتاه: “ترس”

من بر چمن‌های حیاط پابرهنه می‌دویدم و او به دنبال من که نگذارد نزدیک شوم به چیزی که نمی‌دانستیم چیست؛ لکه‌ای نارنجی به بزرگی آسمان

ادامه مطلب »
آخرین دیدگاه ها