هیولا

هیولا”*

مانده بودم این یکی را بخرم یا هیولایی از رنگ‌ها را که چشم‌هایش چپکی و دست‌هایش تا‌ به تا بود. راستش دیدنش بدجوری من را به توگره زد.

چشم‌هایم پر شده بود از تمام هیولاهای رنگارنگی که در تمام زمان دوستی‌مان به من نشان دادی.

به ذهن خودم هم رسید اما نمی‌خواستم با خریدن هر دو، در سایه هم بپوشانمشان؛ و در رقابتی سخت این یکی پیروز شد، همین که هنوزمعرفی‌اش نکرده‌ام.

گفته بودم که اشیاء تا چه حد می‌توانند برایم استعاری

باشند، شخصیت داشته باشند و مرا با قصه‌ها و ریشه‌هاشان به جایی در وجودم برسانند.

می‌دانی این یکی هیولا نیست، آدم است.

می‌دانم که ما کنار هم هیولاهایی رنگی هستیم،

اما وقتی از هم تنها می‌شویم و میان هیولاهای دودگرفته می‌مانیم، یک هیولای رنگی ماندن سخت است، سخت است که نشان بدهی بهطرز جنون‌آمیزی پر از رنگ‌های عجیب و غریبی هستی که بشر هنوز کدگذاری نکرده، مجبوری قالب آدمعادیرا انتخاب کنی، آدمعادیای که همه چیزش طبیعی‌ است؛ اما همه چیز زیر پای آدم‌هایعادیلیز و جلبک گرفته است، آنقدر لیز که حتی نمی‌شود فهمیدیک آدمعادیکِی هیولایی دودگرفته می‌شود. برای همین این یکی را انتخاب کردم.

من به تو لباسی فنری از رنگ‌های رنگین‌کمان، کفش‌های صورتی آدامسی و کلاهی با دندانه‌های دایناسورهای منقرض شده هدیهمی‌کنم، تا وقتی کلیدت را در قفل خانه می‌چرخانی، قوس لبخندت را  میان چشم‌های گرد و لپ‌های گل‌گلی‌ات بنشانی؛ و چشم‌هایت را تاجایی که می‌توانی بالا کنی، تا چشم‌ها و دندان‌های دایناسور روی کله‌ات را ببینی.

و هر بار از نو بدانی که جنون از قلب یکی از هیولاهای رنگ‌ووارنگش تو را می‌خواند. با سرکش‌ترین امید‌ها و آرزوهای قلب این هیولا و باروشنایی و گرمایی که تو خودت از آنی.🪄

*از سِرْی نامه‌هایابراکادابرا”…

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطالب مرتبط