داستان کوتاه: “ترس”

من بر چمن‌های حیاط پابرهنه می‌دویدم و او به دنبال من که نگذارد نزدیک شوم به چیزی که نمی‌دانستیم چیست؛ لکه‌ای نارنجی به بزرگی آسمان در آسمان .
از میان دست‌هایش بیرون پریدم و او در تلاش برای گرفتنم ، از ته گلو فریاد می‌کشید که برگرد.
من اما دیدمش ، آسمان نیلی در انبوه پروانه‌های زرد و نارنجی را که بالای کوه‌ها بال می‌زدند و در پشت آن‌ها رنگین‌کمان و ابرها را .
او کمی تعلل کرد و اما بعد دلش طاقت نیاورد و در آن مه سرد باز به سمت من دوید؛ من هم به سمت او تا برایش تعریف کنم و بگویم که باید با چشمان خودش ببیند .او اما مرا می کشید که با خود به خانه برد؛ مرا که تمام تنم از چیزی‌که دیده بودم می‌لرزید .
در تقلا برای ماندن ، در چشم هایش زل زدم و با تمام کلماتی که آن لحظه در میان هجوم احساسات مختلف در دهانم می‌آمد گفتم
«این چیزی نیست که ما رو ببلعه فقط پروانه است،پروانه، کللیی پروانه»
چشم‌های لبریز از اشکش مرا به توهم متهم می کردند و با اینکه در یک قدمی من بود همچنان فریاد می‌کشید که خطرناک است و با دست هایی که از ترس و خشم و اندوه می‌لرزید مرا می‌کشید که برگردم. من از تلاش برای قانع کردن او دست‌کشیدم و باز به سمت پروانه‌ها دویدم و او…
صدای زنگ ساعت همه چیز را در خودش حل کرده بود چشم‌هایم را باز کردم و به او که کنار تخت منتظر بیدار شدنم نشسته بود لبخند زدم دلم می خواست برایش بگویم اما می‌دانستم که او در پناه ترسش بعید است باور کند آسمان نیلگون در انبوه پروانه‌ها را.


عکس و داستان: از من

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطالب مرتبط