آفتابگردان‌ها

“آفتابگردان‌ها”

پی ساعتی تازه می‌گشته‌ام

به غیر از این بیست‌وچهار ساعتی که عقربه‌ها در آن

گیر افتاده‌اند به غیر از این روزها و این سال‌ها.

دوباره کف دست‌هایم را می‌شویم، لای انگشتانم را.

لایه‌ی چسبناکی از هوا تنم را پوشانده.

قلمم را می‌مکم تا جوهرش رنگ بگیرد

و آرزو می‌کنم که سینه‌ام درکلمه‌ها آرام بگیرد.

من ستاره‌ها را در چشم‌هایم کاشتم و

درخت‌ها‌ی شب‌رنگ را زیر نور ماه پرستیدم    

و واژه‌هایم را خواستم تا لابه‌لای آوازی یونانی‌ که در گوشم می‌پیچید، بجوشند

و آرزو کردم با کلمه‌ها بشنوی.

دره‌ها و دشت‌ها را و کوه‌های بزرگ را با قدم‌هایم فرسودم

و دریا‌ها را از چشمانم سیراب کردم.

ابر کوچک خیال را در آسمان رها کردم و

از شاخه‌ی درختی سر خوردم و

آرزو کردم که در آغوشتو بیفتم.

روی گیاهان شناور شدم

از چیدن شکوفه‌ی کوچک و تازه‌ای گذشتم

لاله‌های واژگون را دوست‌داشتم

و عطر رازقی‌ها راخواستم

و آرزو کردم برای لحظه‌ای حتی

خیال تمام دشت‌های دنیا با من باشد

دشت گل‌های زرد، گل‌های قرمز،

دشت آفتابگردان‌ها.

آفتاب کاغذ را داغ کرده.

انگار که همیشه در سکون بوده‌ام

تمام روز‌ها را تند تند ورق زده‌ام

و همواره تنها یک روز را زندگی کرده‌ام.

دست‌هایم را می‌شویم

قلمم را می‌مکم و می‌نویسم

انسان دشواری وظیفه است”.

________________
جمله‌آخر از شاملو

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطالب مرتبط