“میخواستم قصه بگم”
گفت
_ اینجا، اون جایی نیست که قرار بود باشیم.
گفتم
_تُو، تو نور خوابت نمیبره.
گفت
_ مثل باد…
تب نداشت، اما شب بود و از خواب پریده بود.
پاهایش را بغل کرد و دستهایش را نشانم داد.
گفت
_ مثل باد، ولی با همهی چیزهایی که یه آدم میتونه حس کنه.
میلرزید و اشکها دور گلویش میپیچیدند و موج موهای کوتاهش را غرق میکردند.
گفتم
_ باد؟
گفت
_ میخواستم قصه بگم
ولی حقیقت رو فراموشم شده بود.
یه نفر تو یه دشت خالی فریاد زد،
«امروز عجب روز محشریه»
گفتم تو که چیزی یادت نمیاد.
_ یه ذره آب میخوای؟
_ یه دریا میخوام.
سرش را پایین گرفت و نوک ساقهی موهایش روی مهرههای گردنش کشیده میشد.
گفت
_ میخواستم قصه بگم
ولی واژههام تو گردباد پیچ خوردن؛
یه نفر تو این قیلوقال
کلاهشو سفت چسبیده بود.
میخواستم قصه بگم
ولی شبیه همهی چیزای دیگه شده بودم.
با اشکهایش در لیوان آب گردابی کوچک درست کرده بود.
بغلش کردم.
_ بیدار میمونم تا خوابت ببره.
زود خوابش برد.
چراغ را خاموش کردم.
خانه را نور گرفته بود.
نور تر و تازه و ترد و لطیف خورشید.
دستهایش را نگاه کردم، اینجا آن جا نبود که باید میبودیم.
آخرین دیدگاهها