مثل دریا سرخ
شاید جایی
همین حالا
در یک نفس
با بوسهای
یا نجوایی
همه اسارت انسان
به آزادی بدل میشود.
برایم دریا را بیاور؛
نگو که
شکوفههای کوچک شادی
سرخ
میرویند.
دریا را برایم بیاور
یا تنها خیال روشنی؛
پر از هرچیزی که ما هستیم
هر چیزی که نامی ندارد
و حقیقت را
برای همیشه
در من ویران کن.
نگو که
شاعران به دَرکِ رنج زندهاند؛
کلمات شادی را برایم بخوان.
جار کشیدند که
باد، حرفِ هرزِ بیریشهای
است؟
به یادت میآورم
که تو
ایمان منی به سرشت باد.
نجوا میکنم که باد غزلی است
و
واژهها ی سپیدم سرخ میشوند؛
رنگ
گونههای تو
لالههای سرخ در آغوشت
لبهای من
میگویی
_و شکوفههای کوچک شادی
مهتاب بالا میآید و
ما مثل دریا
جزئی از ماه میشویم.
صبح آسمان شهر
آسمان دریای طوفان دیده است
و پرندهها همه مرغکان دریاییاند
از پنجره نگاه میکنم
خانه ام کشتی شناوری است
و بوی دریا
روحام را
در خودش
حل میکند
نجوا میکنی
_آیا آزاد هستی؟
_____________
مرداد ۱۴۰۱
نقاشی: بهت دشت، ایران درودی
2 پاسخ
برای یه لحظه واقعا تصور کردم شعرتو. مخصوصا قسمت آخرش.
سروش🧡🌱