رویا و قصه
من روشنی تمام رویاهای دورم.
آنها که از شکافتن جان برآمدهاند؛
من لحظهی زودگذر رسیدن نه ، آن لحظهای هستم که رویا جای خون در رگهایمان میجوشد؛ آن لحظهی ابدی. من آن هزاران هزارلحظهی نابم که آدمها همان رویاهای ریشهدارشان هستند؛ حتی اگر دوری درازی به اندازهی دیدن حقیقت میانشان باشد.
میدانم که هستی ما سخت نادیده گرفته میشود.
اما تو قصههای ناشاد را باور نکن ؛اینجا قصههای ناشاد را جای زندگی به من و تو میفروشند؛ آسان؛ چرا که ما مثل نفس به جریانقصه در ریههامان نیاز داریم . و قصههای شاد آدمهایی میسازند که نادیده گرفتنشان سخت است ؛ آدمهایی سخت انکار ناپذیر .
اگر ما را باور نداری ببین ، من از قبیلهی رویاپردازانم، آن آخرین نفرم که فسردن رویا را قصهای ناشاد میداند؛
چرا که جای خون در رگهایش رویا میخروشد.
آخرین دیدگاهها