جنون سایه‌ها

جنون سایه‌ها

چشمانش

آبستن دردهای تا ابد ناتمام‌اند؛

دره‌های حزن‌ و

دشت‌های شیفتگی.

بی خبری

و ذکاوتش مرا

می‌کشد.

کسی که در

پنجره‌های شبانه

آینه‌های تاریک

با من بود؛

با ریشه‌های هستی،

مدفون در دلش

آمیخته در بی‌خبری.

مقصد همیشه دور بود

و ما

به اندازه‌ی

یک عمر

به شک خویش

مومن بودیم.

یک شب

آخرین سوسوی

ستاره‌ای کوچک و تنها بودم که

شب سیاه هیچ کس را

چراغ نبود؛

ستاره‌ی کوچک و تنهایی

در واپسین بارقه‌اش

که می‌خواست همه چیز را

با نور تنش بیامیزد.

شب روان بود

و پنجره‌ها تاب چشمانش را نداشتند

و من

مسخِ ذهن زمینی خیس و گل‌آلود

می‌شدم؛

زمینی گل‌آلود با جای

پاهایی که رفته بودند و

هنوز هم بر تنش رژه می‌رفتند.

شب روان است و

شماطه ساعتی

ضربه های ممتدش را

مشوش می‌نوازد؛

تکه‌هایی از من می‌گدازند و

در باد می‌پیچند و

از دست می‌روند؛

باران می‌گیرد و

سایه‌های ابر تیره می‌آیند؛

کلاغ‌های خیس جیغ جنون می‌کشند و

الوارهای نم کشیده فرو می‌ریزند و

صبح شوم در پنجره‌ها طلوع می‌کند

و از آینه‌ها

حصاری شیشه‌ای می‌ماند

رو به هزاران پنجره‌ی دیگر.

چشمانش

آبستن درداند

دردهای تا همیشه ناتمام

کسی که مرا

میان جنون سایه‌ها

تنها گذاشت.

نگاه کن

پنجره‌ها راوی قصه‌های ناتمام‌اند.

____________________

شهریور ۱۴۰۱

عکس از ملیکا درستکار

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطالب مرتبط