“سرانجام همهی قرنها”
درست
در لحظهی هبوط دوباره انسان
بودم من،
در سرانجام همهی قرنها
با اندوختهی همهی پستیها،
به گناه حوا
نه استعارهای ریشخندآمیز
پنهان به سان گاز زدن سیبی
که به آشکاری، گناه بودن
به تمامی بودن
به هیبت زنی،
بالاترینِ جنایات.
من نمیدانستم چطور میتوانستم از او بگویم
نمیدانم چطور میتوانم از او بگویم
من آن لحظهها را پس چشمهایم دارم
و صدایم را که آن هنگام دوستش میداشتم
هنوز در گوشم میپیچد
وقتی که برای ما میخواند
آن شعرها را که خون خیابان بودند
به سرخی گناهآلود سیبهای هبوط دوباره و دوباره
و سرخ خون را با سرخی گونههایش یا قلب من
تاخت میزدند.
من آن لحظهها را پس چشمهایم دارم
تب سرخ صورتش را
و خیرگی نگاهش را
و کلمههای پنهان خواستناش را
آن لحظهها که شعر
گواه بیگناهی ما بود در جنایت بودن
به تمامی بودن
که بالاترین جنایات است.
میخواستم آنچنان نگاهش کنم
که تا ابد در چشمهایم بماند
تا پس هر تصویری که بعد از آن میدیدم
حقیقتش بجوشد و من را نگه دارد.
کجایید
شمایل مسیحای مصلوب
قدیسان منزه
پیامبران راستین؟
کجایید
مدعیان تحقق حقیقت داغ ظهر تابستانی
در سوز شبهای زمستان؟
من نمیدانستم چطور از او بگویم
تنها فریادی خاموش بودم
که دلش میخواست
در گوشهایتان زوزه بکشد.
من او را ندارم
من او را هرگز نخواهم داشت
هرگز هرگز دیگر او را
آنگونه که دوستش داشتم
آنگونه که بود و
آنگونه که به تمامی بود
نخواهم داشت
و مرگ هم از همین گونه است
که آدمی هست و نیست
و ما هرگز به تمامی انسان نبودیم
و جانیان بالاترینِ جنایات
و آنان که با غبار نور آمیختند
به روشنی خواندند که
هر انسان امکان دیگری است
چطور میتوانستم آوازی این چنین بخوانم
تنها فریادی خاموش بودم
که دلش میخواست
در گوشهایتان زوزه بکشد.
من سماجت صدایم را
که آنهنگام هنوز میتوانستم به آن گوش دهم
زمزمه وار تکرار کردم
هر انسان امکان دیگری است
دیگرگونه از
موجودی
که به بند کشیده
و نمایان میکنیدش.
کسی که نعش میگذارد برای کلاغها
هر شب پس همهی پنجرهها،
جار میکشد که
_یک روز پر خواهدگشود و
زمین را در سیاهی آغوشش خواهدبلعید
زمین را زن را و تمام سیبهای سرخ را.
__________________________________
بهمن ۱۴۰۱
آخرین دیدگاهها