اَز سرزمینِ کودکانِ بی آرِزو …

اَز سرزمینِ کودکانِ بی آرِزو … 

در گِرداگِردِ درختان قحطی زده‌ی زمستان،
ما
پرندگانِ سرگردانی بودیم
با سنگینیِ بارِ هستی‌هایِ ناگوارمانْ به دوش
آنکه شَبْ را باوَر نداشت ،
خود ، از بلندای بامِ شبی برفی ،
به زیر اُفتاد
و مرد
و مرگ، اقتباسِ بیهوده ایست از این داستان
بارِ دیگر بخوان
آنکه شب را باوَر نداشت
از بلندای بامِ شبی برفی به زیر افتاد و مرد
مُرد،
آنکه شب را باوَر نداشت…
اینک منم،
بی تو ،
با باوَرِ عمیق هَم‌ْپَرواز هایمان به شب…
.
رها بودی
چو آوازِ زُلالی که از طَنینِ حنجره ها برآید
همچو رقصِ بی‌پروایِ دخترکان
اسارتِ کدامین رَنْج ، تو را از من ربود؟
دور دستیِ کدامین آرِزو؟
انتظارِ کُهنه‌یِ کدامین عاطفه‌یِ قطع کننده‌یِ سلسله‌ْ زنجیرِ خشم ،
از جانب خود و از جانب دیگران ؟
دهان گشودم که با تمام توانم فَریادی بَرآوَرم
عُقدِه‌های رَنْج هامان راه گلویم را بسته بود…
سخت فِشُردَم در خود
بی آنکه چیزی از آن در من نمایان شود
.
من از سقوطی پایا سخن می‌گویم
از خوابِ نا‌به‌هنگامِ در بیداری
از روزی که لجن‌زارِ قلب‌هایِ تهی،
گندیدهْ خون را پیوسته در تن‌های عقیممان
به گردش در آوَرَد
هنگامی که شب ، دستان زمختش را پیوسته به اِحتِقان
بر گلویمان می‌فِشارَد
با آخرینْ واژگانِ سرخِ گلویت
فَریادی بَرآور
خواستَن
به اشتیاقْ خواستَن و آرزو کردن را
تا چیزی جز تَرس، رِذالَت و کوچیدَن بگذاریم
برایِ جان‌هایِ تازه‌یِ پاک
حتی اگر آخرینْ واژگانت
در تنگنای گلویت فشرده شد
تو زُلالِ چشمانت را نثار من کن
و بگو
پیش از فَراموشی بگو
پیش از آنکه خون از گلوگاه خفگیمان ،
غَلَیان کند
و صورت‌هایمان را بپوشاند
و من کلمه‌های جاری درون چشمانت را
تا اَبَد
در رَنگِ خون ، گم کنم
با من بگو
پیش از فَراموشی بگو
از فِسُردَن‌ها‌یِ تدریجی
در شب‌های بی‌انتهای برفی
اسارتِ کدامین رَنْج
دوردستیِ کدامین آرِزو
انتظارِ کُهنه‌ی کدامین عاطفه
تو را باوَر ِکدامین بی‌باوَرْی از من رُبود؟

____________________________

زمستان۹۹
عکس از رفیق عزیزم ملیکا درستکار

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطالب مرتبط